یه هفته گذشت ، ناخوداگاه دیدم بازم رفتم دیدنش .اونم خیلی خوشحال شد .پسر خوبی بود خوشرو و خوش صحبت مثل یه داداش دوست داشتنی . وقتی پیشش بودم یه احساس قشنگی بهم دست می داد . کم کم علاقم بهش بیشتر شد یه جور وابستگی خاص نمی دونم شایدم همون قدم اول عاشقی بود بماند هر چی که بود باعث شد کم کم دلامون بهم نزدیک بشه . تا اینکه برای بار سوم که رفتم پیشش برای راهنمایی در باره ی انتخاب رشته و کنکور ؛ احساس کردم برای دیدنش عجله دارم و انگار یکی تو گوش دلم می گفت این همون عاشقیه . همون که همیشه ازش می ترسیدم و یه جورایی با دل من غریبه بود آره تازه فهمیدم انگاری من عاشق شدم ...
:: بازدید از این مطلب : 793
|
امتیاز مطلب : 408
|
تعداد امتیازدهندگان : 100
|
مجموع امتیاز : 100