دانشگاه رشته ی حسابداری قبول شدم ( خدا رو شکر ) یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم پیشش .خیلی خوشحال شد از نگاش می شد فهمید باورش نمی شد بعد از چند ماه بازم منو می بینه خیلی صمیمی تر از همیشه یکی دو ساعتی پیشش بودم .زمان به سرعت برق و باد می گذشت ؛ راستی یادم رفت بگم من برای دیدنش به دفتر کارش می رفتم اونجا شلوغ بود محل رفت و آمد مراجعین ( دوست و آشنا و بعضی وقتا هم همسایه . هر دو مون معذب بودیم نه اون خیلی راحت بود نه من ؛ حتی نمی تونستیم بخندیم واسه همین قرار گزاشتیم ...
:: بازدید از این مطلب : 756
|
امتیاز مطلب : 399
|
تعداد امتیازدهندگان : 95
|
مجموع امتیاز : 95